با ماشین توی خیابون میریم، از کوچه پس کوچهها رد میشیم؛ جلو درها را چراغونی کردند
پسر چارده پانزده سالهایی با سینی شربت میاد جلو، شیشهها بالاست، رومو بر میگردونیم که بفهمه ما شربت نمیخوایم… میاد جلوتر؛ اعصابم را داره خورد میکنه گاز میدیم میریم تا شاید بفهمه ما شاد نیستیم؛ تا شاید بفهمه برای ما عید معنی نداره.
جلوتر که میریم همه اومدن بیرون و در حال پخش شیرینی هستند و همهجا را چراغونی کردن، انگار نه انگار که تو این یکی دو ماه چه بلایی سرمون اومده؛ چطوری میتونی جلوی در خونت را چراغونی کنی و شیرنی پخش کنی وقتی همسایت مرده! تو که منجی بشریتی، تو به من بگو روز تولدت با این همه بلا مصادف بشه، باز هم بین مردم شیرنی پخش میکنی؟
ای منجی بشریت از من به تو نصیحت اینورا یه وقت نیایا! بابا میگیرنت میندازنت زندان دور سلول انقدر راه میبرنت تا فکرت ساختار یافته بشه، شنیدم این بازجو مشالـ… انقدر خوش صحبت که هی دوست داری بشینی باهاش صحبت کنی، یهو میبینی انقدر مشغول حرف زدن شدی که سر یه ماه هیجده کیلو لاغر شدی؛
اونوقت خودت از زندان درخواست میدی بیای تلویزیون جلو چشم کلی آدم اعتراف کنی به همون ساختار یافته شدنات، بیای بگی که با خدا دستتون تو یه کاسست برای نجات بشری، بیای بگی که خدا توهم زده که مردم ناراضین، بیای بگی که اینا همش نقشه بود برای اغتشاش در زمین…
منجی جون چیکار به این کارا داری، کوتاه بیا از خر شیطون، بیخیال نجات بشریتشو، بیا یواشکی ظهور کن، یه کار خوب واسه خودت دست و پا کن به زندگیت برس. باور کن ارزش نداره… بذار اینا منتظر باشن تا تو بیای، بذار هر سال تولدت را با همهی مردم دور هم جشن بگیریم؛ منم به کسی نمیگم خیلی وقته اومدی؛
جمعهها باهم میریم میگردیم، خوش میگذره…
پینوشت: نامه ای به امام زمان – آقا جان نمازهای جمعه را خودت بخوان